دلگیر تر از غروب جمعه ...
همه میگویند از غروب دلگیر جمعه،ومن از دلگیرترین پنجشنبه سال میگویم،خدای من سخت دلگیرم ❤
سرگردانم اما کاش امشب سرگردان بین الحرمینت بودم نه اینجا در گوچه پس کوچه های شهر آلوده ام…
این روزها رکعت اول نمازم به اهدناالصراط المستقیم که میرسد چشم هایم پر از اشک میشود،صراط المستقیم نجف تا کربلاست که مدام در خیالم نقش بسته است…دلم راهی ایوان نجف است ،کمیل ات را از زبان علی(ع) میخوانم،یا الهی و سیدی و مولایی جا مانده ام …
چادرانه ای هستم از همان هایی که افتخارم اینست من کنیز زینبم،اما باور میکنی تا به حال تل زینبیه را ندیده ام ؟؟؟
چادری هم دارم خاکی که میشود،آهی هم میکشم اما هنوز نمیدانم این گودی قتلگاه کجاست…که میگویند خواهری با چادرش به زمین افتاد…
میگویند آنجا هنوز که هنوز است صدای سوز مادری می آید…
در دبستان خواندم بابا آمد…رقیه جانم بماند که بابا حسین نیامد❤
اما امشب مادر می آید…
مادر با پهلوی شکسته می آید…
مادر با پسرش مهدی می آید…
من نیستم اما یاران همه جمعند در کرببلا امشب…
وشاید مهدی(عج) از امشب به ما امیدوار تر میشود…
دوران تنهایی به سر می آید***اللهم عجل لویک الفرج***